وقتی مریضی و اون...[p1]
#تکپارتی
#درخواستی
#سوبین
علامت ا.ت÷ علامت سوبین_
با برخورد دستمال سردی رو پیشانی گرمت چشاتو رو هم فشار داده و بلافاصله پلکاتو از هم جدا کردی..
و تنها چیزی که دیدی قیافه نگران دوست پسرت که در تلاش بود گرمایی بدنتو به پایین بیاره،در تعجب بودی چون هفته کاری پری داشت و اصلا وقت برگشت به خونه رو هم نداشت ولی الان داری چی میبینی؟اون با یه حوله سرد و با قیافه نگران و چشای بغضیش که حالا بهت دوخته بود؟
ثانیه ای نگذشت که دستشو از حولو رو پیشونیت برداشت و رو دستت گذاشت...دستش سرد و یخ زده بود معلوم بود دیدن تو،تو اون وضع داغون و نگرانش کرده بود!
همینطور که دستشو رو دستت میفشرد و نگران بهت چشم دوخته بود لب زد-
_ا.ت..حالت خوبه؟جاییت درد میکنه؟
خنده کمرنگ و بی حالی تحویل مردت داده و با صدای که به خاطر مریضیت گرفته شده بود گفتی-
÷چرا اینجایی..مگه این هفته کارات زیاد نبو-
_کارام هر چقد زیاد و مهم باشن..*عمیق تر به چشات خیره شد*به اندازه تو مهم نیستن!
دوباره خنده ای با حالت قبلی تحویلش داده و به دستت که سرم وصل شده بود خیره شدی..
÷این..سِرم؟از کجا فهمیدی؟
_گوشیتو چک کردی..؟*کلافه وار گفت*میدونی چند بار زنگ زدمو جواب ندادی؟
÷اوه من متاسفم بیب-
_الان وقتش نیست..درست شو بعد حرف میزنیم..فعلا*از رو تخت بلند شد و پتو رو روت کشید*بخواب بعدا به حسابت میرسم!
با حرفش خندیدی و با بستن چشات به خواب عمیقی فرو رفتی.
..
#درخواستی
#سوبین
علامت ا.ت÷ علامت سوبین_
با برخورد دستمال سردی رو پیشانی گرمت چشاتو رو هم فشار داده و بلافاصله پلکاتو از هم جدا کردی..
و تنها چیزی که دیدی قیافه نگران دوست پسرت که در تلاش بود گرمایی بدنتو به پایین بیاره،در تعجب بودی چون هفته کاری پری داشت و اصلا وقت برگشت به خونه رو هم نداشت ولی الان داری چی میبینی؟اون با یه حوله سرد و با قیافه نگران و چشای بغضیش که حالا بهت دوخته بود؟
ثانیه ای نگذشت که دستشو از حولو رو پیشونیت برداشت و رو دستت گذاشت...دستش سرد و یخ زده بود معلوم بود دیدن تو،تو اون وضع داغون و نگرانش کرده بود!
همینطور که دستشو رو دستت میفشرد و نگران بهت چشم دوخته بود لب زد-
_ا.ت..حالت خوبه؟جاییت درد میکنه؟
خنده کمرنگ و بی حالی تحویل مردت داده و با صدای که به خاطر مریضیت گرفته شده بود گفتی-
÷چرا اینجایی..مگه این هفته کارات زیاد نبو-
_کارام هر چقد زیاد و مهم باشن..*عمیق تر به چشات خیره شد*به اندازه تو مهم نیستن!
دوباره خنده ای با حالت قبلی تحویلش داده و به دستت که سرم وصل شده بود خیره شدی..
÷این..سِرم؟از کجا فهمیدی؟
_گوشیتو چک کردی..؟*کلافه وار گفت*میدونی چند بار زنگ زدمو جواب ندادی؟
÷اوه من متاسفم بیب-
_الان وقتش نیست..درست شو بعد حرف میزنیم..فعلا*از رو تخت بلند شد و پتو رو روت کشید*بخواب بعدا به حسابت میرسم!
با حرفش خندیدی و با بستن چشات به خواب عمیقی فرو رفتی.
..
۲۵.۲k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.